قصه نيستم که بگويی نغمه نيستم که بخوانی صدا نيستم که بشنوی يا چيزی چنان که ببينی يا چيزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکام مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخنمیگويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخنمیگويم
نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ريشههایِ تو را دريافتهام با لبانات برایِ همه لبها سخن گفتهام و دستهایات با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گريستهام برایِ خاطرِ زندهگان، و در گورستانِ تاريک با تو خواندهام زيباترينِ سرودها را زيرا که مردهگانِ اين سال عاشقترينِ زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده دستهایِ تو با من آشناست ای ديريافته با تو سخنمیگويم بهسانِ ابر که با توفان بهسانِ علف که با صحرا بهسانِ باران که با دريا بهسانِ پرنده که با بهار بهسانِ درخت که با جنگل سخنمیگويد
زيرا که من ريشههایِ تو را دريافتهام زيرا که صدایِ من با صدایِ تو آشناست.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
آریو وبلاگ
شخصی رضا عسگری
و آدرس
ario360.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.